این داستانو نخون یا اینکه تا اخر بخون
دختر: می دونی فردا عمل پیوندقلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم
.
.
.
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم
.
.
دختر: خیلی دوستت دارم
.
.
پسر: عاشقتم عزیزم
.
.
.
.
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به
هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
.
.
پرستار : آروم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
.
.
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟
در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟
دختر: بی درنگ یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟
!!
چرا به من کسی چیزی نگفته بود ؟
.
. بی امان گریه میکرد""
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
: شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد


نظرات شما عزیزان:
farideh 
ساعت3:26---6 اسفند 1390